بدون شرح

سلام به همه شما دوستان عزیزی که میاید به وب خودتون سر میزنید!

راستی دیدید که دوباره جومونگ رو صداسیما عزیز گذاشته جزء برنامه هایی که داره پخش میکنه!

شده برا ما سنبل مقاومت، بچه ابتدایی سوسانو و جومونگ و تسو رو بیشتر از چمران همت و وزوایی و کاوه میشناسه!

این مشکل ماست که اون باید بشه سنبل برای ما، مایی که قهرمانی مثل عباس دوران رو داریم نرفتیم خرازی رو بشناسیم ببینیم بابا این فرمانده یه دست کی بوده ولی رفتیم تو اینترنت فیلم تولد سوسانورو دانلود کردیم

بچه ها الان بازیکن های فوتبال دنیارو که هیچ ربطی بهشون نداره رو خیلی بهتر میشناسن تا اینها طرف اسم مامان یارو که هیچ اسم دوست دختر و دوست پسر طرف رو هم بلده!


وقتی که جومونگ رو سری اول چند سال پیش نشون میداد کوچه ها خیابونا خلوت میشد ولی هنوزم که هنوزه هرچقدر صدای اذان بلندتر باشه به حال خیلی هامون فرقی نداره که بابا باید بریم سر قرارمون با خدا!!!

همه جا شده جاستین و سلنا و ... چند تا فاحشه دیگه کسی دنبال خوبی نیست اگه امر به معروف کنی میزننت...

به قول حاجیم که میگه:

اگه میخای اوج بگیری باید باعقاب بپری نه کبوتر و کلاغ!

چون جز عقاب هر پرنده دیگه باشی بالت میسوزه!!!

اگه اوج گرفتن رو یاد بگیری میشی کی؟میشی شهید بزرگوار شیرودی

میشی صیاد(صیاد دلمه)

میشی دوران که اوج گرفتن رو یاد گرفتن میشی کاظمی

چند تامون درست پلارک رو میشناسیم

ولی عوضش کریس انجل رو خوب میشناسیم چند تامون رفتیم ببنیم بهجت و حسن زاده آملی و علامه جعفری چطوری اوج گرفتن رو یاد گرفتن حیف نیست اسم این بزرگوارهارو اوردم پیش اسم این حرومی ها 

برای منم دعا کنید همه چیز برام بی معنی شده ایشالله خدا به ماهم بال بده برای پریدن!!!


هشت اسفند سالروز شهادت سردار خيبر شهيد سرلشگر «حسين خرازي»

ویژه نامه سالروز شهادت سرداران رشید سپاه اسلام «شهید حاج حسین خرازی» و «شهید حمید باکری»

راننده ی قايق

(خاطراتی از شهید خرازی)

يك روز قرار بود تعدادي از نيروهاي لشگر امام حسين (ع) با قايق به آن سوي اروند بروند. حاج حسين به قصد بازديد از وضع نيروهاي آن سوي آب، تنهايي و به طور ناشناس در ميان يكي از قايقها نشست و منتظر ديگران بود. چند نفر بسيجي جوان كه او را نمي‌شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خيرت بدهد ممكن است خواهش كنيم ما را زودتر به آن طرف آب برساني كه خيلي كار داريم.» حاج حسين بدون اينكه چيزي بگويد پشت سكان نشست، موتور را حركت داد. كمي‌ جلوتر بدون اينكه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز كرد و گفت: «الان كه من و شما توي اين قايق نشسته‌ايم و عرق مي‌ريزيم، فكر نمي‌كنيد فرمانده لشگر كجاست و چه كار مي‌كند؟» با آنكه جوابي نشنيد، ادامه داد: «من مطمئنم او با يك زيرپوش، راحت داخل دفترش جلوي كولر نشسته و مشغول نوشيدن يك نوشابه تگري است! فكر مي‌كنيد غير از اين است؟» قيافه بسيجي بغل دستي او تغيير كرد و با نگاه اعتراض‌آميزي گفت: «اخوي حرف خودت را بزن». حاج حسين به اين زودي‌ها حاضر به عقب‌نشيني نبود و ادامه داد. بسيجي هم حرفش را تكرار كرد تا اينكه عصباني شد و گفت: «اخوي به تو گفتم كه حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه كه بيش از اين پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نكني اگر يك كلمه ديگر غيبت كني، دست و پايت را مي‌گيرم و از همين جا وسط آب پرتت مي‌كنم.» و حاج حسين چيزي نگفت. او مي‌خواست در ميان بسيجي باشد و از درد دلشان با خبر شود و اينچنين خود را به دست قضاوت سپرد.